خدا بود و دیگر هیچ نبود شهید دکتر مصطفی چمران اين مدت، غالباً در اهواز بودم. از روزهاى اوّل قصد داشتم بروم «خرمشهر» و آبادان؛ لكن نمىشد. علت هم اين بود كه در اهواز، از بس كار زياد بود، اصلاً از آن محلّى كه بوديم، تكان نمىتوانستم بخورم. زيرا كسانى هم كه در خرمشهر مىجنگيدند، بايستى از اهواز پشتيبانىشان مىكرديم. چون واقعاً از هيچ جا پشتيبانى نمىشدند. در آنجا، بهطور كلّى، دو نوع كار وجود داشت. در آن ستادى كه ما بوديم، مرحوم دكتر «چمران» فرماندهى آن تشكيلات بود و من نيز همانجا مشغول كارهايى بودم. يك نوع كار، كارهاى خودِ اهواز بود. از جمله عمليات و كارهاى چريكى و تنظيم گروههاى كوچك براى كار در صحنهى عمليات. البته در اينجاها هم، بنده در همان حدِّ توان، مشغول بودهام... مرحوم چمران هم با من به اهواز آمد. در يك هواپيما، با هم وارد اهواز شديم. يك مقدار لباس آورده بودند توى همان پادگان لشكر 92، براى همراهان مرحوم چمران. من همراهى نداشتم. محافظينى را هم كه داشتم همه را مرخّص كردم. گفتم من ديگر به منطقهى خطر مىروم؛ شما مىخواهيد حفاظت جانِ مرا بكنيد؟! ديگر حفاظت معنى ندارد! البته، چند نفرشان، به اصرار زياد گفتند: «ما هم مىخواهيم به عنوان بسيجى در آنجا بجنگيم.» گفتيم: «عيبى ندارد.» لذا بودند و مىرفتند كارهاى خودشان را مىكردند و به من كارى نداشتند. مرحوم چمران، همراهان زيادى با خودش داشت. شايد حدود پنجاه، شصت نفر با ايشان بودند. تعدادى لباس سربازى آوردند كه اينها بپوشند، تا از همان شبِ اوّل شروع كنيم. يعنى دوستانى كه آنجا در استاندارى و لشكر بودند، گفتند: «الان ميدان براى شكار تانك و كارهاى چريكى هست.» ايشان گفت: «از همين حالا شروع مىكنيم.» خلاصه، براى آنها لباس آوردند. من به مرحوم چمران گفتم: «چطور است من هم لباس بپوشم بيايم؟» گفت: «خوب است. بد نيست.» گفتم: «پس يك دست لباس هم به من بدهيد.» يكدست لباس سربازى آوردند، پوشيدم كه البته لباس خيلى گشادى بود! بنده حالا هم لاغرم؛ اما آنوقت لاغرتر هم بودم. خيلى به تن من نمىخورد. چند روزى كه گذشت، يكدست لباس درجه دارى برايم آوردند كه اتّفاقاً علامت رستهى زرهى هم روى آن بود. رستههاى ديگر، بعد از اينكه چند ماه آنجا ماندم و با من مأنوس شده بودند، گله مىكردند كه چرا لباس شما رستهى توپخانه نيست؟ چرا رستهى پياده نيست؟ زرهى چه خصوصيتى دارد؟ لذا آن علامت رستهى زرهى را كندم كه اين امتيازى براى آنها نباشد. بههرحال، لباس پوشيدم و تفنگ هم خودم داشتم. البته حالا يادم نيست تفنگ خودم را برده بودم يا نه. همين تفنگى كه اينجا توى فيلم ديديد روى دوش من است، كلاشينكف خودم است. الان هم آن را دارم. يعنى شخصى است و ارتباطى به دستگاه دولتى ندارد. كسى يك وقت به من هديه كرده بود. كلاشينفك مخصوصى است كه بر خلاف كلاشينكفهاى ديگر، يك خشاب پنجاه تايى دارد. غرض؛ حالا يادم نيست كلاشينكفِ خودم همراهم بود، يا آنجا، گرفتم. همان شبِ اوّل رفتيم به عمليات. شايد دو، سه ساعت طول كشيد و اين در حالى بود كه من جنگيدن بلد نبودم. فقط بلد بودم تيراندازى كنم. عمليات جنگى اصلاً بلد نبودم. غرض؛ اين، يك كار ما بود كه در اهواز بود و عبارت بود از تشكيل گروههايى كه به اصطلاحِ آن روزها، براى شكار تانك مىرفتند. تانكهاى دشمن تا «دوبههردان» آمده بودند و حدود هفده، هيجده يا پانزده، شانزده كيلومتر تا اهواز فاصله داشتند و خمپارههايشان تا اهواز مىآمد. خمپارهى 120 يا كمتر از 120 هم تا اهواز مىآمد. بههرحال، اين تربيت و آموزشهاى جنگ را مرحوم چمران درست كرد. جاهايى را معيّن كرد براى تمرين. خود ايشان، انصافاً به كارهاى چريكى وارد بود. در قضاياى قبل از انقلاب، در فلسطين و مصر تمرين ديده بود. بهخلاف ما كه هيچ سابقه نداشتيم، ايشان سابقهى نظامىِ حسابى داشت و از لحاظ جسمانى هم، از من قويتر و كار كشتهتر و زبدهتر بود. لذا، وقتى صحبت شد كه «كى فرماندهى اين عمليات باشد؟» بىترديد، همه نظر داديم كه مرحوم چمران، فرماندهى اين تشكيلات شود. ما هم جزو ابواب جمع آن تشكيلات شديم. منبع : farsi.khamenei.ir نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ «روحیهی پر نشاط و دلهای پاك دانشجویان این امید را به انسان میبخشد كه نه به نحو استثنا بلكه به نحو قاعده فرآوردهی دانشگاه جمهوری اسلامی چمرانها باشند.» آخرین مطالب نويسندگان پیوندهای روزانه پيوندها |
|||
|